یاد گرفتم دست از هراس بردارم و نفرتپراکنی کنم
نویسنده: متین کیانپور
زمان مطالعه:8 دقیقه

یاد گرفتم دست از هراس بردارم و نفرتپراکنی کنم
متین کیانپور
یاد گرفتم دست از هراس بردارم و نفرتپراکنی کنم
نویسنده: متین کیانپور
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]8 دقیقه
هر اقدامی برای نوشتن، تلاش من است برای بهکفآوردنِ نورِ چیزهایی که عمری در دستانم، بیاطلاع از تلألوی مبهمشان، نادیدهشان میانگاشتم و بهجای آنها الهامات آسمانی را انتظار میکشیدم. بهقول دیوید فاستر والاس «واقعیتهای بدیهی و در دسترس و مهم، معمولاً همانهایی هستند که دیدن و حرفزدن دربارهشان از بقیه سختتر است.»
و چهچیزی سختتر از حرفزدن دربارهی آن بخش تاریکی که بر آن نقابی کشیدهای و در خیالاتِ خلوتت هم حضورش را میزدایی؟
نقابها را کنار میکشم و در نقطهی عمیقش بهدنبال تصویری برای شروع میگردم، اما خبری از تصویر نیست که گرمای طاقتفرسای خردادماه بهیادم میآید و دلدردِ صبحگاهی از پس استرسِ امتحانِ آن روز. عنوان امتحان ریاضی در ردیفِ ابتدایی برنامهی امتحانیای که در حیاط مدرسه، زیر نور سوزانندهی خورشیدِ یازده صبح گرفته بودم چشمک میزد و به نجوا سرنوشتم را پیشگویی میکرد. دلم میخواست مقداری از آن فرمولهای کذایی را مرور کنم، اما فکرم پیش فیلمِ دیشب بود. آن روزها مثل این روزها فکروذکرم سینما بود. ضروریست اضافه کنم و بگویم که عمیقاً انسان خیالبافی هستم و اصلاً بههمیندلیل، سینما را پناهندهام و هر کجا که واقعیت غیرقابلتحمل شود، این دو پناهگاهْ مقصدم خواهند بود. سینما، فرزند خیال است و خیال معجونی شفابخش. آن روز هم وقتی بهصف شده و منتظر ورود به مهلکه بودیم، شروع کردم به ساختِ تصوری محال از سوالهایی که از اداره میآیند، قبل از برگزاریِ امتحان پرینت گرفته میشوند، در دفترِ مدیر روی هم تلنبار میشوند و حتماً پاسخنامهای برای راهنمایی تصحیحکننده وجود خواهد داشت. در خیالم آهسته و آرام وارد دفترِ مدیر میشدم، پاسخ نامه را میربودم و میرفتم سرِ جایم مینشستم. برگهها که میرسیدند بهراحتی مشغول واردکردن پاسخها در برگهام میشدم که آن قطبِ سازِ مخالفزنِ ذهنم، دست جناب معلمِ ریاضی را که خودش قرار بود برگهها را تصحیح کند به مچ دستِ من در حین تقلب پیوند زد. به خودم آمدم و دیدم که به برگهی سفید خیره شدهام و چند دقیقهای از آغاز امتحان گذشته است. خودم را جمع کردم و دستوپا شکسته چیزهایی نوشتم که همانها خطر تجدید را دور کردند.
روزها گذشت و باقی امتحانات هم بهپایان رسیدند، اما فکر آن روز از سرم بیرون نمیرفت. با دانشِ نصفهونیمهای که از مطالعهی فیلمنامههای معروفِ تاریخ سینما بعد از مدرسه در کتابخانهی عمومی بهدست آورده بودم، آن خیالبافیِ سرِ جلسه را دستمایهی نگارش فیلمنامهای کوتاه قرار دادم و تا یکی دو سال بعد که کتابهای مختلف فیلمنامهنویسی را مطالعه میکردم و فیلمهای بیشتری میدیدم، مدام دستخوش تغییر میشد و روزبهروز پختهتر. هرچقدر که سالهای بعد سختتر میگذشت، بالطبع فیلمنامهی مذکور هم طولانیتر و شعاریتر میشد. مادهی خامِ نوشتنم، نفرت بیحدوحصرم از مدرسه بود؛ از محیطی که خودِ حقیقیام را درونش محصور میدیدم و با نوشتن بود که آزادیام را بازمییافتم. هر اتفاق ناخوشایندی، ذوقم پرورش میداد و حضورش دستمایهای بود برای بهتر نوشتن.
هرچه به سالهای پایانیِ تحصیل نزدیکتر میشدم، مشکلاتم بیشتر و فیلمنامهام هم همراه من بزرگتر میشد. نامش را گذاشته بودم «قبول خرداد». در آن برههی بهخصوص، روزگار چنان قاعده را از حضور ما مستثنی میساخت و بهقدری سنگینیاش را تحملناپذیر مینمایانْد که کم نمانده بود «قبول خرداد» به فیلمنامهای بلند تبدیل شود.
بیهیچ کموکاستْ معترف میشوم، گویی نیرویی برتر ناظرم باشد و در محضرش حاضر باشم: در انتخاب رشته، مرتکبِ اشتباهی مهلک شدم؛ تجربی را انتخاب کردم. سال تحصیلی آغاز شد و اوضاع از همان ابتدا چنان وخیم بود که حتی نمیشد آن تنفرِ ریشهدوانده و غصههای بیقِصه را بر سر فیلمنامهی بینوا خالی کرد. دوباره تلخی و دوباره دستمایههایی که اینبار هیچ قلمی یارای نوشتنشان را نداشت. روزها به دشواریِ یک تبعیدی در سیبری یا هر نقطهای از زمین که روزگار مردمانش سخت باشد میگذشت، تا اینکه ستارهی دنبالهداری در آسمان پدیدار شد و با نوایی معجزهگون، ما را از شر کابوسهای تکراری نجات بخشید و رهآوردش رهاییِ کمیابی بود و خوابی زمستانی را بر ما ارزانی داشت. استراحتی در آسودگی، بهموازای واهمهی قرنطینههای گسترده و مرگومیرهای پُرشمار؛ انسانها بهسان اعداد و جانهایی فروکاسته به آمار و ارقام؛ شیوعی ناگهانی، مورد غضبِ کتابهای آموزشِ فیلمنامهنویسی.
زمان باقیماندهی اسارت، به دوری و دشمنی طی شد تا فرصتی را فراهم آورد برای رفتن به خلاف مسیرِ مورد وثوقِ والدین: «پیگیریِ علاقه در کنار پزشکی.» تمام نقشههایشان نقش بر آب شد تا برایم شهامتی به ارمغان بیاورد، که حاصلش شد رفتن به کلاسهای آموزشِ هنر هفتم، آن گوهرِ یگانه، آن روشنای بلند، که کل مسیر را تاب آورده بودم، تنها و مسلح به نورِ امیدِ اغواگرش. میزان اعتقاد اساتید به عملگرایی چنان بود که در همان جلسهی نخستین سر از صحنهی فیلمبرداری درآوردیم و تا هفتهی بعدش، علاوهبر آنکه فیلم مذکور را آمادهی نمایش میکردیم، هرکدام از شاگردانِ کلاس، میبایست فیلمی را بهمددِ تلفنهمراه و مؤلفههای مشخصشده از جانبِ جناب استاد، میساختیم.
تا شش یا هفتماهِ بعدش، وضعیت به همین منوال، گذر ایام را بر وفق مراد قرار میداد و بالاخره آن روزهای سخت و شیرین، آن روزهای پر از درس و خاطره، آن روزهای سپید آزادی همچون روزهای سیاهِ اسارت بهپایان رسید و اینجا بود که میبایست بهعنوان پروژهی پایاندوره جهت دریافت مدرک نهایی، فیلمنامهای ارائه میدادیم و با مشورت استاد راهنما، از مراحل مختلفِ تولید عبور میکردیم تا این تجربهی جادویی آنچنان که با ساخت فیلمی گروهی آغاز شد، با ساخت فیلمی توسط خودت بهپایان برسد. از این قرار بود که فیلم میبایست شخصی میبود و بیش از هرچیز به خودت مربوط. نه که این اصل را بهعنوان قانونی وضع کرده باشند، بلکه سختیها و مشقتهای فراوانی در آنجا نهفته بود که جز این ویژگیها، ماهیت پروسهی پیچیده را پوچ جلوه میداد و زحماتت را بیهوده بهنظر میآورد. همانجا بود که «قبول خرداد» از گوشهای سر برآورد و زحمات چندسالهام هرچند که با خامی همراه بود و در مسیرِ مورد پذیرش قرار گرفتن برای ساخت، به کل مورد بازنگری و تغییر قرار گرفت، اما روح فیلم باقی بود. روحی اسیر که نفرینی توام با نفرت بر هر آنچه محصوریت و محدودیت باشد میفرستاد و از هر مجرا، نوای رهایی و آزادی فریاد میزد.
پروسهی پیشتولید و انتخاب بازیگران آغاز شد. قصدم بر این بود که شخصیت معلمِ ریاضی، بهرسم ملودرامهای آبکی، تصویری حقیقی از شرارت باشد که دستآخر به دست دانشآموزِ شجاع و عصیانگر، مورد تنبیه قرار میگیرد و تمام کاسهوکوزهها بر سرش میشکند؛ دانشآموزِ قصهی ما قبولِ خرداد میشود و معلمِ شیطانصفت، گیر میافتد تا گرفتار نفرین ابدی ما بر این مرگخواران بیرحمِ انساننما، این جلادان خلاقیت و پاسبانان آزادی شود. اما لحظهای دستنگهدارید. دو ماه به جلو بپریم؛ بیخیال آنچه در پروسهی فیلمبرداری، که به اصرار خودم در مدرسهی قبلیام که محل تولد ایدهی اصلی بود بر من گذشت و بیخیالِ توهینهایی که بابت ساخت این فیلم از جانبِ معلمِ سابقم که مشوق اصلیام برای پیگیریِ سینما بود نثارم شد، تنها بهجرم ارائهی تصویری موهون به ساحت اقدس معلمان عالم، از ارسطو تا خودش. جای موعظه و مدافعِ خویشتنبودن نیست، که وقت اعتراف است. معترفم که کلیت ماجرا، یعنی آنچه از ظاهرش برمیآمد دهنکجیای واضح به آنان بود. جز این هم نباید میبود. اما بههرترتیب موفق به ساخت فیلم شده بودم، تمام دردسرِ شرح جزئیاتِ این جزمیات را میخواهم پشتسر بگذارم تا به روزی برسم که نسخهی اولیه فیلمم را که پس از گذشت سالها از جرقهی ساختش بهثمر نشسته و بهتصویر درآمده بود، تماشا کردم.
باورش برایم مشکل بود، اما وقتی فیلم بهپایان رسید، نه معلم آن شرِ مطلقی بود که انتظار میرفت، نه دانشآموز آن مظلومی که نماد ایستادگی و عصیان بود. نمای پایانیِ معلم، کلوزآپِ اوست، درحالیکه به دوربین نگاه میکند؛ نگاهی کاملاً همدلیبرانگیز. و نمای پایانی، تصویری از سر درِ مدرسه است در لانگشات. دانشآموز بیرون میآید و دانشآموز دیگری، که نقشش را خودم بازی کردم، وارد میشود. حال که یادآوریاش میکنم بهیاد انیمیشنِ «خانهی هیولا» افتادم؛ مایهی وحشت کودکیِ نسل ما. در انتهای انیمیشن مذکور، مشخص میشد شخصیتِ پیرمرد، که گمان میرفت شرورِ قصه باشد، شخصیت منفی نیست که هیچ؛ بلکه خودِ آن خانه، دارای روحوجان است و هیولاییست طلسمشده و آن پیرمردِ بینوا سعی در محافظت از بچهها در برابر آن خانه داشته و برای همین هم شخصیتی بداخلاق و شیطانی بهنظر میآمده.
نیک که میاندیشم ارتباطی نزدیک میان شخصیت پیرمردِ خانهی هیولا و معلمِ فیلم خودم میبینم. در یکی از سکانسهای کلیدی فیلم «نفرت»[2] یکی از شخصیتها، که میانهرو بهنظر میرسد، به شخصیت دیگری (که ونسان کَسِل[3] بازیاش میکرد) میگوید: «تو مدرسه به ما یاد دادن نفرت، نفرت بهبار میآره.» ونسان آنچنان رادیکال، همچون من در پروسهی ساخت فیلمم، پاسخ میدهد که «من مدرسه نرفتم. تو کوچهخیابون بزرگ شدم، میدونی چی فهمیدم؟ اگه کوتاه بیای، میمیری!» همگی با چشمانی بسته به آنکه فریاد میکشد گوش فرا میدهیم، اما باید مدتی طولانی بگذرد که بفهمیم «هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کِشت». رویکرد من انعکاس رویکردی بود که با آن مدرسه را شناخته بودم. کندوکاو در راهروهای ذهنم، من را به این نتیجه میرساند که برخلاف آنچه در بالا نقل کردم، آنچه آنها در من کاشتهاند را درو نکردهاند. حالْ که دربارهاش مینویسم به آن آگاه میشوم و پیشتر که دربارهاش فیلم ساختم آغاز این خودآگاهی بود. پس شاید بشود عنوان جایگزین این نوشته را «فیلمسازی بهمثابه درمان» یا «سینماتراپی» گذاشت.
«در این بطالتِ شب
اَژدَهابانِ سرکشِ قلبم
آشکارا شعله میکشند
آنگه
در این سرِ شوریده و غمین و فسرده
هر آن جوشش است
در قلب
آرزوها چه میتپند و
در جان چه شورش است
آنگاه
پیش روی من
تومار بلند خاطرات زنده میشود
از بینِ این همه
میپاشم از برون
نفرین و لعنتی میفرستم
بر خاطرات خویش
تلخ است گریهام
تلخ است شِکوِهام
اما سطور غمگنانهی
این خاطرات را
هرگز ز تومار زندگی
پاک نخواهم کرد»

متین کیانپور
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.